داستان احسان

menuordersearch
ehsanvahram.com
سبد خرید
سبد خرید
بلاگ
۱۴۰۱/۸/۲۲ یکشنبه
(1)
(0)
داستان احسان
داستان احسان
 
آن وقت که با خودم و خدای خودم در تضاد بودم، اشتیاق سوزانی برای پیدا کردن راه سعادت داشتم
و خداوند آرام آرام من را هدایت و به طرق مختلف با من حرف زد.‌..
 
دنبال چیزی خارج از خودم بودم تا اینکه
تلنگری بهم خورد وقتی شنیدم حافظ راستگو گفته :
 
سال ها دل طلب جام جم از ما میکرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
 
و وقتی با گنج درون آشنا شدم دیدم عطار بزرگ میگه :
 
تو ز چشم خود پنهانی اگر پیدا شوی
در میان جان خود گنجی نهان آید پدید
 
فهمیدم رسالت و ماموریتی در کاره
چراکه صائب خان تبریزی گفته:
 
عشق مارو پی کاری به جهان آورده
ادب این است که مشغول تماشا نشویم
 
متوقع بودم تا اینکه دیدم شاه نعمت الله ولی عزیز میگه :
 
ای آنکه طلب کار خدایی به خود آ
در خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
 
خواستم رو خودم فقط حساب کنم تا اینکه
فهمیدم سعدی جان بزرگ چی گفته :
 
کس نرسد جایی به توانایی خویش
الا تو چراغ رحمتش داری پیش
 
مدت ها گذشت تا عاشق شدم
وقتی دیدم سعدی بزرگ چی راجع به خالق گفته :
 
گفتم ببینمش مگر م درد اشتیاق ساکن شود
بدیدم و مشتاق تر شدم...
 
چراکه فهمیدم فردی که عشق را از پیرمردی عاشق یاد گرفته برام یه یادگاری گذاشته :
 
آن نفس که عاشق شد اماره نخواهد شد..‌
 
و اما باز از مولانا جان عزیزم شنیدم
 
که ما غیر خدا در دو جهان یار نداریم
جز یاد خدا هیچ دگر کار نداریم...
و
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که مانه ‌....

هله خاموش که بی گفت از این می‌همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
 
تا اینک از می‌قسمت هم شد برایم این شعر آمد :
 
تو چه عشقی که وصفی ازت نیست
چه وصفی که هستی که نیستی
 
و بعد بهم گفته شد که:
 
قطع کن همه ی سیم هارو
کافیست به خودش باشی وصل
 
آن نادیدنی بی وصف خودش گفته
که برای بندگانش کافی است
 
آنوقت که بریدی همه ی سیم هارو
وصلت می‌کند به جایگاهی بی وصف....
نظرات کاربران
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

بستن
*نام و نام خانوادگی
* پست الکترونیک
* متن پیام

3 نظر
خانهورود به حساب کاربریآخرین تراکنش هاسبد خرید

آکادمی آموزش های تحول محور بهشت نقد

instagramtelegram
جستجو
معرفی ما

بهشت نقد

نمایش بیشتر